متن مرحله اول
داستان کوتاه «بچه مردم»
خوب من چه مىتوانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلىام بود، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگرى جاى من بود چه مىکرد؟ خوب من هم مىبایست زندگى مىکردم. اگر این شوهرم هم طلاقم مىداد چه مىکردم؟ ناچار بودم بچه را یک جورى سر به نیست کنم.
یک زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگرى به فکرش نمىرسید. نه جایى را بلد بودم، نه راه و چارهاى مىدانستم. نه این که جایى را بلد نبودم. مىدانستم مىشود بچه را به شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شدۀ دیگرى سپرد. ولى از کجا که بچۀ مرا قبول مىکردند؟ از کجا مىتوانستم حتم داشته باشم که معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روى خودم و بچهام نگذارند؟ از کجا؟ نمىخواستم با این صورتها تمام شود.
همان روز عصر هم وقتى کار را تمام کردم و به خانه برگشتم و آنچه را که کرده بودم براى مادرم و دیگر همسایهها تعریف کردم؛ نمىدانم کدام یکىشان گفتند «خوب، زن، مىخواستى بچهات را ببرى شیرخوارگاه بسپرى. یا ببریش دار الایتام و…» نمىدانم دیگر کجاها را گفت. ولى همان وقت مادرم به او گفت که «خیال مىکنى راش مىدادن؟ هه!»
من با وجود این که خودم هم به فکر این کار افتاده بودم، اما آن زن همسایهمان وقتى این را گفت، باز دلم هرى ریخت تو و به خودم گفتم «خوب زن، تو هیچ رفتى که رات ندن؟» و بعد به مادرم گفتم «کاشکى این کارو کرده بودم.» ولى من که سررشته نداشتم. من که اطمینان نداشتم راهم بدهند. آن وقت هم که دیگر دیر شده بود.
از حرف آن زن مثل این که یک دنیا غصه روى دلم ریخت. همۀ شیرینزبانىهاى بچهام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. جلوى همۀ در و همسایهها زار زار گریه کردم. اما چقدر بد بود! خودم شنیدم یکىشان زیر لب گفت «گریه هم مىکنه! خجالت نمىکشه…» بازم هم مادرم به دادم رسید.
خیلى دلداریم داد. خوب راست هم مىگفت، من که اول جوانیم است چرا براى یک بچه این قدر غصه بخورم؟ آن هم وقتى شوهرم مرا با بچه قبول نمىکند. حالا خیلى وقت دارم که هى بنشینم و سه تا و چهار تا بزایم. درست است که بچۀ اولم بود و نمىباید این کار را مىکردم؛ ولى خوب، حالا که کار از کار گذشته است. حالا که دیگر فکر کردن ندارد. من خودم که آزار نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم. شوهرم بود که اصرار مىکرد.
راست هم مىگفت نمىخواست پس افتادۀ یک نرهخر دیگر را سر سفرهاش ببیند. خود من هم وقتى کلاهم را قاضى مىکردم به او حق مىدادم. خود من آیا حاضر بودم بچههاى شوهرم را مثل بچههاى خودم دوست داشته باشم؟ و آنها را سر بار زندگى خودم ندانم؟ آنها را سر سفرۀ شوهرم زیادى ندانم؟ خوب او هم همین طور. او هم حق داشت که نتواند بچۀ مرا، بچۀ مرا که نه، بچۀ یک نرهخر دیگر را –به قول خودش– سر سفرهاش ببیند. در همان دو روزى که به خانهاش رفته بودم همهاش صحبت از بچه بود.
شب آخر خیلى صحبت کردیم. یعنى نه این که خیلى حرف زده باشیم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم «خوب، میگى چه کنم؟» شوهرم چیزى نگفت. قدرى فکر کرد و بعد گفت «من نمىدونم چه بکنى. هر جور خودت مىدونى بکن. من نمیخام پس افتاده یه نرهخر دیگر و سر سفره خودم ببینم.» راه چارهاى هم جلوى پایم نگذاشت. آن شب پهلوى من هم نیامد.
مثلا با من قهر کرده بود. شب سوم زندگى ما با هم بود. ولى با من قهر کرده بود. خودم مىدانستم که مىخواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر یکسره کنم. صبح هم که از در خانه بیرون مىرفت گفت: «ظهر که میام دیگه نباس بچه رو ببینم، ها!» و من تکلیف خودم را از همان وقت مىدانستم. حالا هر چه فکر مىکنم نمىتوانم بفهمم چطور دلم راضى شد! ولى دیگر دست من نبود.
چادر نمازم را به سرم انداختم دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچهام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه مىرفت. بدیش این بود که سه سال عمر صرفش کرده بودم. این خیلى بد بود. همۀ دردسرهاش تمام شده بود. همۀ شب بیدار ماندنهاش گذشته بود. و تازه اول راحتىاش بود. ولى من ناچار بودم کارم را بکنم. تا دم ایستگاه ماشین پا به پایش رفتم.
کفشش را هم پایش کرده بودم. لباس خوبهایش را هم تنش کرده بودم. یک کت و شلوار آبى کوچولو همان اواخر، شوهر قبلىام برایش خریده بود. وقتى لباسش را تنش مىکردم این فکر هم بهم مىزد که «زن، دیگه چرا رخت نوهاشو تنش مىکنى؟» ولى دلم راضى نشد. مىخواستمش چه بکنم؟ چشم شوهرم کور، اگر باز هم بچهدار شدم برود و برایش لباس بخرد.
لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم. خیلى خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمىداشتم. دیگر لازم نبود هى فحشش بدهم که تندتر بیاید. آخرین دفعهاى بود که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه مىبردم. دو سه جا خواست برایش قاقا بخرم.
گفتم: «اول سوار ماشین بشیم بعد برات قاقا هم مىخرم». یادم است آن روز هم مثل روزهاى دیگر هى از من سؤال مىکرد. یک اسب پایش توى چالۀ جوى آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خیلى اصرار کرد که بلندش کنم تا ببیند چه خبر است.
بلندش کردم. و اسب را که دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود دید. وقتى زمینش گذاشتم گفت: «مادل دسس اوخ سده بودس». گفتم: «آره جونم حرف مادرشو نشنیده، اوخ شده». تا دم ایستگاه ماشین آهسته آهسته مىرفتم. هنوز اول وقت بود. و ماشینها شلوغ بود. و من شاید نیم ساعت توى ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم آمد.
بچهام هى ناراحتى مىکرد. و من داشتم خسته مىشدم. از بس سؤال مىکرد حوصلهام را سر برده بود. دو سه بار گفت «پس مادل چطول سدس؟ ماسین که نیومدس. پس بلیم قاقا بخلیم». و من باز هم برایش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتى ماشین سوار شدیم قاقا هم برایش خواهم خرید. بالاخره خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده شدیم بچهام باز هم حرف مىزد و هى مىپرسید.
یادم است یک بار پرسید: «مادل تجا میلیم؟» من نمىدانم چرا یک مرتبه بىآنکه بفهمم، گفتم «میریم پیش بابا» بچهام کمى به صورت من نگاه کرد. بعد پرسید «مادل تدوم بابا؟» من دیگر حوصله نداشتم. گفتم «جونم چقدر حرف مىزنى اگه حرف بزنى برات قاقا نمىخرم. ها!» حالا چقدر دلم مىسوزد.
این جور چیزها بیشتر دل آدم را مىسوزاند. چرا دل بچهام را در آن دم آخر این طور شکستم؟ از خانه که بیرون آمدیم با خود عهد کرده بودم که تا آخر کار عصبانى نشوم. بچهام را نزنم. فحشش ندهم. و باهاش خوش رفتارى کنم. ولى چقدر حالا دلم مىسوزد! چرا این طور ساکتش کردم؟
بچهکم دیگر ساکت شد. و با شاگرد شوفر که برایش شکلک در مىآورد و حرف مىزد، گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من نه به او محل مىگذاشتم نه به بچهام که هى رویش را به من مىکرد. میدان شاه گفتم نگه داشت. و وقتى پیاده مىشدیم بچهام هنوز مىخندید. میدان شلوغ بود و اتوبوسها خیلى بودند. و من هنوز وحشت داشتم که کارم را بکنم. مدتى قدم زدم. شاید نیم ساعت شد. اتوبوسها کمتر شدند. آمدم کنار میدان. ده شاهى از جیبم در آوردم و به بچهام دادم. بچهام هاج و واج مانده بود و مرا نگاه مىکرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود.
نمىدانستم چطور حالیش کنم. آن طرف میدان یک تخم کدویى داد مىزد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم: «بگیر. برو قاقا بخر. ببینم بلدى خودت برى بخرى». بچهام نگاهى به پول کرد و بعد رو به من گفت: «مادل تو هم بیا بلیم.» من گفتم: «نه من این جا وایستادم تو رو مىپام. برو ببینم خودت بلدى بخرى». بچهام باز هم به پول نگاه کرد. مثل این که دو دل بود. و نمىدانست چطور باید چیز خرید. تا به حال همچه کارى یادش نداده بودم. بربر نگاهم مىکرد. عجب نگاهى بود! مثل این که فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد.
حالم خیلى بد شد. نزدیک بود منصرف شوم. بعد که بچهام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم، حتى آن روز عصر که جلوى در و همسایهها از زور غصه گریه کردم، هیچ این طور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزدیک بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهى بود! بچهام سرگردان مانده بود و مثل این که هنوز مىخواست چیزى از من بپرسد. نفهمیدم چطور خود را نگه داشتم.
یک بار دیگر تخم کدویى را نشانش دادم و گفتم: «برو جونم» این پول را بهش بده «بگو تخمه بده، همین. برو باریکلا». بچهکم تخم کدویى را نگاه کرد و بعد مثل وقتى که مىخواست بهانه بگیرد و گریه کند گفت «مادل، من تخمه نمىخام. تیسمیس میخام». من داشتم بیچاره مىشدم. اگر بچهام یک خرده دیگر معطل کرده بود، اگر یک خرده گریه کرده بود، حتما منصرف شده بودم. ولى بچهام گریه نکرد.
عصبانى شده بودم. حوصلهام سر رفته بود. سرش داد زدم «کیشمش هم داره. برو هر چى مىخواى بخر. برو دیگه». و از روى جوى کنار پیادهرو بلندش کردم و روى آسفالت وسط خیابان گذاشتم. دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هلش دادم و گفتم: «ده برو دیگه دیر میشه». خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن تهها اتوبوسى و درشکهاى پیدا نبود که بچهام را زیر بگیرد. بچهام دو سه قدم که رفت برگشت و گفت: «مادل، تیسمیس هم داله؟» من گفتم: «آره جونم. بگو ده شاهى کیشمیش بده». و او رفت.
بچهام وسط خیابان رسیده بود که یک مرتبه یک ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم. و بىاینکه بفهمم چه مىکنم، خودم را وسط خیابان پرتاب کردم و بچهام را بغل زدم و توى پیادهرو دویدم و لاى مردم قایم شدم. عرق از سر و رویم راه افتاده بود. و نفس نفس مىزدم بچهکم گفت: «مادل، چطول سدس؟» گفتم:
«هیچى جونم. از وسط خیابون تند رد میشن. تو یواش مىرفتى نزدیک بود برى زیر هوتول.» این را که مىگفتم نزدیک بود گریهام بیفتد.
بچهام همین طور که توى بغلم بود «خوب مادل منو بزال زیمین. این دفعه مىلم». شاید اگه بچهام این حرف را نمىزد من یادم رفته بود که براى چه کار آمدهام. ولى حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشمهایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کارى که آمده بودم بکنم، افتادم. به یاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد، افتادم. بچهام را ماچ کردم. آخرین ماچى بود که از صورتش برمىداشتم. ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم «تند برو جونم، ماشین میادش».
باز خیابان خلوت بود و این بار بچهام تندتر رفت. قدمهاى کوچکش را به عجله برمىداشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهایش توى هم بپیچد و زمین بخورد. آن طرف خیابان که رسید برگشت و نگاهى به من انداخت. من دامنهاى چادرم را زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه مىافتادم. همچه که بچهام چرخید و به طرف من نگاه کرد، من سر جایم خشکم زد.
درست است که نمىخواستم بفهمد من دارم در مىروم ولى براى این نبود که سر جایم خشکم زد. مثل یک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته باشند خشکم زده بود و دستهایم همان طور زیر بغلهایم ماند. درست مثل آن دفعه که سر جیب شوهرم بودم –همان شوهر سابقم– و کند و کاو مىکردم و شوهرم از در رسید درست همان طور خشکم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پایین انداختم و وقتى به هزار زحمت سرم را بلند کردم، بچهام دوباره راه افتاده بود و چیزى نمانده بود که به تخمۀ کدویى برسد.
کار من تمام شده بود. بچهام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود. از همان وقت بود که انگار بچه نداشتهام. آخرین بارى که بچهام را نگاه کردم، درست مثل این بود که بچۀ مردم را نگاه مىکردم.
درست مثل یک بچۀ تازه پا و شیرین مردم به او نگاه مىکردم. درست همان طور که از نگاه کردن به بچۀ مردم مىشود حظ کرد، از دیدن او حظ کردم، و به عجله لاى جمعیت پیادهرو پیچیدم.
ولى یک دفعه به وحشت افتادم. نزدیک بود قدمم خشک بشود. و سر جایم میخکوب بشوم. وحشتم گرفته بود که مبادا کسى زاغ سیاه مرا چوب زده باشد. از این خیال موهاى تنم راست ایستاد و من تندتر کردم. دو تا کوچه پایینتر، خیال داشتم توى پس کوچهها بیندازم و فرار کنم.
به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم که یکهو، یک تاکسى پشت سرم توى خیابان ترمز کرد. مثل این که الان مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوانهایم لرزید. خیال مىکردم پاسبان سر چهار راه که مرا مىپاییده توى تاکسى پریده و حالا پشت سرم پیاده شده و الان است که مچ دستم را بگیرد. نمىدانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وا رفتم. مسافرهاى تاکسى پولشان را هم داده بودند و داشتند مىرفتند. من نفس راحتى کشیدم فکر دیگرى به سرم زد.
بىاینکه بفهمم و یا چشمم جایى را ببیند پریدم توى تاکسى و در را با سر و صدا بستم. شوفر غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لاى در تاکسى مانده بود. وقتى تاکسى دور شد و من اطمینان پیدا کردم، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لاى آن بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتى صندلى تکیه دادم و نفس راحتى کشیدم. و شب، بالاخره نتوانستم پول تاکسى را از شوهرم در بیاورم.